مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و هفتم(توپ من و سر بابام)

1390/5/12 1:01
نویسنده : مامان مانی
789 بازدید
اشتراک گذاری

من و بابام داشتيم كنار خيابان توپ بازي مي كرديم. يك بار كه توپ را با پا زدم، توپ از وسط پاي بابام گذشت و افتاد توي يك چاله گود.
بابام رفت توي چاله تا توپ را بيرون بياورد. من كنار چاله ايستاده بودم و منتظر بودم تا بابام توپ را بيرون بيندازد.
ناگهان چشمم به توپ افتاد. از ذوقم لگد محكمي به توپ زدم. همان وقت بابام را ديدم كه با سر بادكرده، توپ در دست از چاله بيرون آمد.
دلم خيلي سوخت. سر بابام را به جاي توپ گرفته بودم. از كار بدي كه كرده بودم خجالت مي كشيدم و هم براي بابام غصه مي خوردم. گريه ام گرفت، ولي بابام خنديد و مرا بغل كرد و به خانه برد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)