مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و نهم (خیمه شب بازی)

1390/5/12 1:03
نویسنده : مامان مانی
651 بازدید
اشتراک گذاری

آن روز از دو تا از دوستانم دعوت كرده بودم كه از صبح به خانه ما بيايند تا با هم بازي كنيم. بابام، كه خيلي دلش مي خواست ما را سرگرم كند، گفت: بعد از ناهار، به حياط بياييد و خيمه شب بازي تماشا كنيد.
بعد از ناهار به حياط رفتيم. بابام، در گوشه حياط، يك اتاقك خيمه شب بازي درست كرده بود. جلو آن هم دو تا نيمكت گذاشته بود.

آن روز از دو تا از دوستانم دعوت كرده بودم كه از صبح به خانه ما بيايند تا با هم بازي كنيم. بابام، كه خيلي دلش مي خواست ما را سرگرم كند، گفت: بعد از ناهار، به حياط بياييد و خيمه شب بازي تماشا كنيد.
بعد از ناهار به حياط رفتيم. بابام، در گوشه حياط، يك اتاقك خيمه شب بازي درست كرده بود. جلو آن هم دو تا نيمكت گذاشته بود.
من و دوستانم روي نيمكتها نشستيم. پرده خيمه شب بازي كنار رفت و نمايش شروع شد. نمايش دو بازيكن داشت: يك ديو سياه و يك مرد كلاه بوقي. آن دو تا اول با هم حرف زدند. بعد هم دعوايشان شد. كلاه بوقي با چوب زد توي سر ديو سياه. ما خوشحال شديم و من براي كلاه بوقي دست زدم. بعد هم، ديو سياه چوب را از كلاه بوقي گرفت و محكم زد توي سر او. كلاه بوقي بيچاره افتاد و مرد. من آن قدر ناراحت شدم كه تفنگم را برداشتم و با ته آن محكم زدم توي سر ديو سياه. نمي دانستم كه بابام دارد نقش ديو سياه را بازي مي كند و من بابام را زده ام، نه ديو سياه را!
بابام، كه صورتك ديو سياهش شكسته شده بود، از آن پشت دستهايش را دراز كرد. مرا گرفت و خواباند روي لبه دريچه اتاقك خيمه شب بازي. بعد هم، با همان اداهايي كه در خيمه شب بازي درمي آورد، شوخي شوخي مرا كتك زد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)