داستانهای من و بابام قسمت هشتادم (آشپزی بابام)
رفتم توي آشپزخانه و به بابام گفتم: باباجان، خيلي گرسنه هستم. ناهار چه داريم؟
بابام گفت: يك آش خيلي خوشمزه پخته ام.
بابام آش را بتوي دو تا بشقاب گود كشيد و روي ميز گذاشت. خودش دو سه تا قاشق آش خورد. از صورتش پيدا بود از آشي كه پخته است خوشش نمي آيد. من هم همان طور به آش نگاه مي كردم و به آن لب نمي زدم. آش بوي دود مي داد. رنگش هم سياه شده بود.
بابا مرا دعوا كرد كه چرا غذايم را نمي خورم. قاش را برداشتم، ولي هر چه كردم، ديدم كه از آن آش نمي توانم بخورم. بلند شدم و بشقاب آشم را جلو سگمان ريختم.
بابام باز هم دعوايم كرد. ولي، وقتي كه ديد سگمان هم از آن آش بدش آمده است، آرام شد. آن وقت، خودش هم آش توي بشقابش را دور ريخت و گفت: راستي راستي كه آش بدمزه اي شده است!
بابام مرا به يك رستوران برد. دو تا غذاي خوب و خوشمزه خورديم و بعدش هم دو تا بستني. با خودم گفتم: اي كاش غذاهايي كه بابام مي پزد هميشه بوي دود بدهد!