مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهاي منو بابام قسمت هشتاد و يكم(باباي خوب من)

1390/5/16 11:54
نویسنده : مامان مانی
986 بازدید
اشتراک گذاری

تابستان بود. مدرسه ها تعطيل بود. من و بابام به كنار دريا رفتيم. چند روز در آنجا مانديم. گردش و تفريخ خوبي داشتيم. گاهي هم بازي مي كرديم.

يك روز صبح، بابام گفت: بازي امروز ما پرتاب سنگ است. هر يك از ما يك سنگ برمي دارد و آن را توري دريا مي اندازد. هر كدام از ما كه سنگش دورتر رفت، بازي را برده است.

تابستان بود. مدرسه ها تعطيل بود. من و بابام به كنار دريا رفتيم. چند روز در آنجا مانديم. گردش و تفريخ خوبي داشتيم. گاهي هم بازي مي كرديم.

يك روز صبح، بابام گفت: بازي امروز ما پرتاب سنگ است. هر يك از ما يك سنگ برمي دارد و آن را توري دريا مي اندازد. هر كدام از ما كه سنگش دورتر رفت، بازي را برده است.

تا عصر بازي كرديم. دلم مي خواست بازهم بازي  كنيم. ولي ديگر سنگي در كنار دريا نمانده بود همه آنها را توي دريا انداخته بوديم.

غصه دار به خانه برگشيتم. من و بابام رفتيم و شام خورديم و خوابيديم.

صبح كه بيدار شدم، ديدم كه بابام نيست. همه جا دنبال بابام گشتم تا به كنار دريا رسيدم. ديدم كه بابام كنار كوهي از سنگ ايستاده است.

نمي دانيد چه باباي خوبي دارم! شب تا صبح نخوابيده بود و براي من سنگ جمع كرده بود. حيف كه آن قدر خسته شده بود كه ديگر نمي توانست با من بازي كند!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)