مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه سن داره

ترنم یک عشق ابدی

دلشوره های کلاس اولی ها

نخستین روز آغاز سال تحصیلی، یکی از خاطره انگیزترین روزها است. کلاس اولی ها این روز را هرگز فراموش نمی کنند و والدین با آگاه سازی و زمینه سازی مناسب نقش مهمی در شیرین ساختن این خاطره دارند. فضای مدرسه حتی برای آن دسته از دانش آموزان کلاس اولی که تجربه آموزش در مهد کودک یا پیش دبستانی را داشته اند، ممکن است عجیب یا هولناک به نظر برسد. رویارویی با افزایش ساعت درس، تغییر فرم لباس، کلاس های بزرگ تر و زیاد شدن تعداد دانش آموزان، برای کلاس اولی ها غیر منتظره است. اما خوب است والدین قبل از بردن دانش آموز کلاس اولی خود به مدرسه با فضای ذهنی آن ها آشنا باشند. در این جا برخی از این دغدغه ها و راه حل برای رفع آن ها ذکر شده است. ا...
31 شهريور 1390

برگشتن از سفر مشهد

با عرض سلام خدمت همه نی نی وبلاگی های عزیز شرمنده همه دوستان خودم شدم که بیخبر و بیخداحافظی رفتم .من به اتفاق خونواده یک سه چهار روزی رفته بودیم پابوس امام رضا(ع).همه دوستان و آشنایان و نی نی وبلاگی های عزیز رو دعا کردم. امیدوارم همه حاجتهای روای اونها برآورده بشه.آمین سعی میکنم که وبم رو سریعتر به روز کنم ...
14 شهريور 1390

آخر کارتون‌های کودکی ما چی شد؟ (2)

چوبین خیلی وقته که مادرش رو پیدا کرده و دنبال یه وامه تا ازدواج کنه!   حنا خانوم دکتر شده، مادرش هم از آلمان برگشته کنارش! خپل رو از باغ گل‌ها انداختنش بیرون, اون‌جا یه برج ١٠٠٠ طبقه ساختن! (چند روز پیش کنار یه سطل آشغال دیدمش - خیلی لاغر شده!) خانواده‌ی دکتر ارنست همسایه مونن، هر سه تا بچه‌اش رفتن خارج، همسر دکترخیلی مریضه! سوباسو و کاکرو قهرمان جهان شدن، خب که چی؟!   کایوت، بالاخره ردرانر رو گرفت ولی از شانس بدش آنفولانزای مرغی گرفت و مرد! هیچ‌کی نفهمید گالیور عاشق فلرتیشیاست!   لوک خوش‌شانس طي يه بدشانسي، اشتباهي تو يه صحنه قتل د...
4 شهريور 1390

آخر کارتون‌های کودکی ما چی شد؟ (1)

آقای سکسکه عمل کرده، می‌ره سر کار و میاد و زندگی‌شو می‌کنه! الفی دیگه از هیچی نمی‌‌ترسه! آلیس شوهر کرده، دو تا بچه داره و یه زندگی حقیر توی یه آپارتمان ۵٠ متری ساده.   آن‌شرلی آرایش‌گر معروفی شده و توی جردن و چند تا محله‌ی بالای شهر شعبه زده و حسابی جیب مردم رو خالی می‌کنه به اسم گریم و رنگ موهای عالی ... ای‌کیوسان کراکی شده و مخش تعطیل تعطیله! بامزی یه خرس بزرگ شد و شکارش کردن!... شلمان هنوز هم خوابه!   پت پست‌چی بازنشسته شده و الان تو خونه‌ی سال‌مندان منتظر مرگشه!       بنر رو یادته؟...
3 شهريور 1390

زیر آسمون خدا

زانو نمیزنم حتی اگر سقف آسمان کوتاه تر از قامت من باشد شب قدر واست علمدار نمیشم میثم تمار نمیشم زهیر و حر و حبیب و کیان و مختار نمیشم تمام هستیم مال تو شراب و مستیم مال تو تمام مال و ثروتم همه و همه مال تو ما رو از دعاهای خیرتون در این شبها بی نصیب نگذارید التماس دعا ...
29 مرداد 1390

ماجرای استخر رفتن بابای مانی

چند شب پیش میخواستم بعد افطار برم استخر ولی مشکلی که  وجود داشت این بود که مانی رو نمیتونستم با خودم ببرم چون دیر وقت بر میگشتم. به همین خاطر بهش گفتم میخوام برم اداره یک جلسه کاری دارم ( خدایا خودت منو ببخش یک دروغ مصلحتی گفتم) وای توبه میکنم. خلاصه از ما گفتن و از مانی قبول نکردن که الا و بلا منم میام اداره . گفتم بابایی نمیشه اونجا راهت نمیدن میگفت نه من میام تو اتاق شما میشینم جلست که تموم شد با هم بر میگردیم .سرتو رو درد نیارم با کلی دلیل و منطق و کلی حرف زدن آخرش مگه تونستم اونو راضی کنم که نیاد .آخر سر مجبور شدم با اینکه مانی گریه میکرد اونو نبرمش . بعد اینکه از استخربرگشتم هنوز بیدار بود. منم که رفته بودم زرنگی کنم و ساک لب...
28 مرداد 1390

نویسنده قصه های من و بابام

شبی از شب ها : دیو می خواست که از روزنه بیداری ، خاک وحشت پاشد در چشمم ، تو که خوبم بودی ، قصه گفتی .... گفتی ..... تا خوابم کردی . قبلا بگویم پیشتر از این در جایی دیگر در باره این کتاب و پدید آورنده آن مطلبی نوشته ام اما باز دوست دارم از این هنرمند بزرگ یادی کنم ، چه یکی اینکه وقتی در اینترنت به این نام جستجو کردم متاسفانه فقط همان مطلب خودم را به زبان فارسی دیدم اگر چه صدها مقاله و تصویر به دیگر زبان ها موجود بود.دیگر اینکه ارادتی خاص به نویسنده کتاب دارم و خودم شاهد بودم چگونه به یاری آمد تا که رویا های دلبندی با دیو وحشت آشفته نشود.و هنوز هم وقتی آرمین کنارم دراز می کشد همین کتاب را خواهش می کند برایش بخوانم. «...
18 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هشتاد و نهم( رام کردن اسب سرکش)

يك روز من و بابام به اين فكر افتاديم كه اسب سوراي كنيم. اسبي كرايه كرديم. آن را آورديم و در زمين بزرگ و هموار نزديك خانه مان، دوتركه، سوراش شديم. اسب شروع كرد به چهار نعل رفتن. خيلي خوشحال بوديم و از اسب سواري لذت مي برديم. ولي ناگهان اسب ايستاد. بابام هر چه كرد، اسب از جايش تكان نخورد. من به اسب مهميز مي زدم و بابام دهانه اش را مي كشيد، ولي باز هم اسب از جايش تكان نمي خورد. مدتي هم بابام زور زد و اسب را هل داد، ولي باز هم اسب از جايش تكان نمي خورد. فكري كردم و دويدم و رفتم از خانه گاري خودم و چرخ دستي باغباني بابام را آوردم. بابام هنوز غصه دارد جلو اسب ايستاده بود و نمي دانست چه كار كند. به زحمتي بود اسب را سوار گاري و چرخ دست...
18 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هشتاد و هشتم( بردباری هم اندازه ای دارد)

من و بابام رفته بوديم به پارك شهر. روي يكي از نيمكتهاي پارك نشسته بوديم. من داشتم با بادكنكم بازي مي كردم. بابام هم داشت روزنامه مي خواند. يك مرد بداخلاق و مزاحم آمد و كنار ما نشست. من و بابام از حرفها و كارهاي بد او خيلي ناراحت شده بوديم. آن مرد سيگار كشيد و دود سيگارش را توي صورت بابام فوت كرد. بابام حرفي نزد. كلاه بابام را برداشت و به سر طاس بابام خنديد. بابام باز هم حرفي نزد. بعد هم، با آن انگشت مثل چوبش، كلاه بابام را سوراخ كرد. بابام غصه اش شد. ولي باز هم حرفي نزد. آتش سيگارش را به بادكنك من زد و بادكنك مرا تركاند. من خيلي غصه خوردم و گريه ام گرفت. بابام دلش براي من خيلي سوخت. آن وقت بود كه ديد بردباري هم اندازه اي ...
18 مرداد 1390