داستانهای من و بابام قسمت هشتاد و هفتم( بابای کوچولو)
بابا مرا به پارک کودکان برد. آنجا اسباب بازی فراوان بود. تاپ و سرسره و الا گلنگ هم بود. خیلی بازی کردم. دلم می خواست سوار الاگلنگ بشوم، ولی بچه ای نبود که در طرف دیگر الا گلنگ بنشیند. بابام دلش برایم سوخت. گفت: بیا عیبی نداررد. با هم سوار می شویم. خوشحال شدم. من یک طرف الا گلنگ نشستم و بابام طرف دیگر آن نشست. داشتیم الا گلنگ می کردیم. بالا و پایین می رفتیم و لذت می بردیم که ناگهان نگهبان پارک آمد. همان نزدیکی ها ایستاد و به ما خیره شد. بابام فوری کلاهش را از سرش برداشت و جلو سبیلش گرفت. نگهبان پارک جلوتر آمد و به بابام گفت: مگر نمی بینید که روی الا گلنگ نوشته شده است «فقط مخصوص کودکان!» بابام ...