مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت هشتاد و هفتم( بابای کوچولو)

بابا مرا به پارک کودکان برد. آنجا اسباب بازی فراوان بود. تاپ و سرسره و الا گلنگ هم بود. خیلی بازی کردم. دلم می خواست سوار الاگلنگ بشوم، ولی بچه ای نبود که در طرف دیگر الا گلنگ بنشیند. بابام دلش برایم سوخت. گفت: بیا عیبی نداررد. با هم سوار می شویم. خوشحال شدم. من یک طرف الا گلنگ نشستم و بابام طرف دیگر آن نشست. داشتیم الا گلنگ می کردیم. بالا و پایین می رفتیم و لذت می بردیم که ناگهان نگهبان پارک آمد. همان نزدیکی ها ایستاد و به ما خیره شد. بابام فوری کلاهش را از سرش برداشت و جلو سبیلش گرفت. نگهبان پارک جلوتر آمد و به بابام گفت: مگر نمی بینید که روی الا گلنگ نوشته شده است «فقط مخصوص کودکان!» بابام ...
18 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هشتادو ششم ( یک فیلم و دو عکس)

بابام می خواست از خودش یک عکس بگیرد. من هم رفتم پیش بابام و گفتم: باباجان، یک عکس هم از من بگیرید! بابام گفت توی دوربین عکاسی من فقط یک فیلم هست. نمی توانم با یک فیلم دو تا عکس بگیرم! من خیلی غصه ام شد. بابام دلش برایم سوخت. فکری کرد و مرا وارونه روی سرش گذاشت و گفت خیلی خوب، تکان نخور تا یک عکس هم از تو بگیرم! بابام با همان یک فیلم عکسی از من و خودش گرفت. بعد که عکس را چاپ کردیم بابام عکس من و خودش را با قیچی از هم جدا کرد. بابام برای خودش صاحب یک عکس شد و من هم برای خودم صاحب یک عکس شدم. بابام از دیدن عکس خودش خیلی خوشحال شد. آن را قاب کرد، برای اینکه تنها عکسی بود که در آن سر بابام مو داشت. ...
18 مرداد 1390

داستانهاي من و بابام قسمت هشتاد و پنجم(صورتك و لباس عوضي)

با همسایه ها قرار گذاشته بودیم که جشنی بگیریم. برای اینکه بیشتر تفریح کنیم و بخندیم، قرار شد که هر کس با لباس عوضی و صورتک در این جشن شرکت کند. روز جشن فرا رسید. من و بابام نه لباسی غیر از لباسهای خودمان داشتیم که بپوشیم، نه صورتگی که به صورتمان بزنیم. مدتی هر دو فکر کردیم و عاقبت راهی پیدا کردیم. با همسایه ها قرار گذاشته بودیم که جشنی بگیریم. برای اینکه بیشتر تفریح کنیم و بخندیم، قرار شد که هر کس با لباس عوضی و صورتک در این جشن شرکت کند. روز جشن فرا رسید. من و بابام نه لباسی غیر از لباسهای خودمان داشتیم که بپوشیم، نه صورتگی که به صورتمان بزنیم. مدتی هر دو فکر کردیم و عاقبت راهی پیدا کردیم. در خانه یک کر...
16 مرداد 1390

داستانهاي من و بابام قسمت هشتاد و چهارم(هديه خرگوش)

پدر یک خرگوش برایم نقاشی کرده بود. خرگوش سبدی پر از شکلات و شیرینی به دوش داشت. پدر نقاشی را به دیوار اتاقم کوبید و گفت: ... ببین آقا خرگوشه برات چه آورده است. یک سبد پر از شکلات و شیرینی !. حرف پدر تمام نشده به یاد شکلات و شیرینی افتادم. فکری کردم. منتظر ماندم تا پدر برود. پدر رفت، چکش را روی میز جا گذاشت. چکش را برداشتم. رفتم سراغ قلک پول هایم. قلک را شکستم، پول ها را برداشتم. از مغازه شیرینی فروشی نزدیک خانه مان شکلات و شیرینی خریدم. شکلات ها و شیرینی ها را توی اتاقم بردم. پشت میزی که نزدیک نقاشی خرگوش سبد به دوش بود نشستم. شکلات ها و شیرینی ها را نخورده بودم که پدر سر رسید. چشمش به شکلات ها و شیرینی ها افتاد، گفت: این ها را از...
16 مرداد 1390

داستانهاي من و بابام قسمت هشتاد و سوم( بهترين فرصت)

خانه ما آتش گرفته بود. من و بابام داشتیم اسباب ها را توی حیاط می بردیم تا نسوزند. بابام اسباب های مرا می برد. من هم چیزهایی را که او دوست داشت توی حیاط می بردم. کیف مدرسه من از دست بابام افتاد و درش باز شد. چشمم به دفترهای دیکته و حسابم افتاد. یادم آمد که دو تا صفر بزرگ گرفته بود که هنوز بابام آنها را ندیده بود.! بابام دوید و رفت تا اسباب های دیگر با توی حیاط بیاورد. من هم دفترهای دیکته و حسابم را برداشتم و دویدم و آنها را از پنجره توی اتاق انداختم. این بهترین فرصت برای سوزاندن دفترهایی بود که دو تا صفر بزرگ توی آنها بود.! ...
16 مرداد 1390

داستانهاي من و بابام قسمت هشتاد و دوم(امضا با چشم بسته)

معلم سه تا جمع به ما داده بود . جواب هر سه جمع من غلط بود. معلم دفتر حسابم را نشانم داد، دعوایم کرد و گفت: این صفحه را باید ببری تا پدرت آن را ببیند و زیر آن را امضاء کند. وقتی که از مدرسه به خانه بر می گشتم، همه اش فکر می کردم که چطور دفتر حسابم را به بابام نشان بدهم! می دانستم که از دیدن آن اوقاتش خیلی تلخ خواهد شد. معلم سه تا جمع به ما داده بود . جواب هر سه جمع من غلط بود. معلم دفتر حسابم را نشانم داد، دعوایم کرد و گفت: این صفحه را باید ببری تا پدرت آن را ببیند و زیر آن را امضاء کند. وقتی که از مدرسه به خانه بر می گشتم، همه اش فکر می کردم که چطور دفتر حسابم را به بابام نشان بدهم! می دانستم که از دیدن آن اوقاتش خیلی ...
16 مرداد 1390

داستانهاي منو بابام قسمت هشتاد و يكم(باباي خوب من)

تابستان بود. مدرسه ها تعطيل بود. من و بابام به كنار دريا رفتيم. چند روز در آنجا مانديم. گردش و تفريخ خوبي داشتيم. گاهي هم بازي مي كرديم. يك روز صبح، بابام گفت: بازي امروز ما پرتاب سنگ است. هر يك از ما يك سنگ برمي دارد و آن را توري دريا مي اندازد. هر كدام از ما كه سنگش دورتر رفت، بازي را برده است. تابستان بود. مدرسه ها تعطيل بود. من و بابام به كنار دريا رفتيم. چند روز در آنجا مانديم. گردش و تفريخ خوبي داشتيم. گاهي هم بازي مي كرديم. يك روز صبح، بابام گفت: بازي امروز ما پرتاب سنگ است. هر يك از ما يك سنگ برمي دارد و آن را توري دريا مي اندازد. هر كدام از ما كه سنگش دورتر رفت، بازي را برده است. تا عصر بازي كرديم. دلم...
16 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هشتادم (آشپزی بابام)

رفتم توي آشپزخانه و به بابام گفتم: باباجان، خيلي گرسنه هستم. ناهار چه داريم؟ بابام گفت: يك آش خيلي خوشمزه پخته ام. بابام آش را بتوي دو تا بشقاب گود كشيد و روي ميز گذاشت. خودش دو سه تا قاشق آش خورد. از صورتش پيدا بود از آشي كه پخته است خوشش نمي آيد. من هم همان طور به آش نگاه مي كردم و به آن لب نمي زدم. آش بوي دود مي داد. رنگش هم سياه شده بود. بابا مرا دعوا كرد كه چرا غذايم را نمي خورم. قاش را برداشتم، ولي هر چه كردم، ديدم كه از آن آش نمي توانم بخورم. بلند شدم و بشقاب آشم را جلو سگمان ريختم. بابام باز هم دعوايم كرد. ولي، وقتي كه ديد سگمان هم از آن آش بدش آمده است، آرام شد. آن وقت، خودش هم آش توي بشقابش را دور ريخت و گ...
12 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و نهم (خیمه شب بازی)

آن روز از دو تا از دوستانم دعوت كرده بودم كه از صبح به خانه ما بيايند تا با هم بازي كنيم. بابام، كه خيلي دلش مي خواست ما را سرگرم كند، گفت: بعد از ناهار، به حياط بياييد و خيمه شب بازي تماشا كنيد. بعد از ناهار به حياط رفتيم. بابام، در گوشه حياط، يك اتاقك خيمه شب بازي درست كرده بود. جلو آن هم دو تا نيمكت گذاشته بود. آن روز از دو تا از دوستانم دعوت كرده بودم كه از صبح به خانه ما بيايند تا با هم بازي كنيم. بابام، كه خيلي دلش مي خواست ما را سرگرم كند، گفت: بعد از ناهار، به حياط بياييد و خيمه شب بازي تماشا كنيد. بعد از ناهار به حياط رفتيم. بابام، در گوشه حياط، يك اتاقك خيمه شب بازي درست كرده بود. جلو آن هم دو تا نيمكت گذاشته ب...
12 مرداد 1390