مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت چهل و هشتم(شباهت)

تابستان بود. من و بابام رفته بوديم كنار استخر گردش كنيم. توي استخر كسي شنا نمي كرد. ولي ناگهان، در يك گوشه استخر، اول چشمم به موج آب افتاد. بعد هم سري، مثل سر بابام، از زير آب بيرون آمد. از ترس همه موهاي سرم سيخ شد. آخر، سرخيلي بدريختي بود! اين سر فقط روي تن بابام قشنگ بود! بابام از من پرسيد كه چرا ترسيده ام. خجالت كشيدم كه راستش را بگويم. ناگهان ديدم كه يك سر ديگر از آب بيرون آمد. هرسه تاشان شبيه هم بودند. ديگر از وحشت نمي دانستم چه كار كنم. بابام، كه همه چيز را فهميده بود، دستم را گرفت. غصه دار لبخندي زد و گفت: بيا برويم جاي ديگري گردش كنيم. ...
27 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت چهل و هفتم (نامه هوایی)

بابام داشت پيپ مي كشيد و كتاب مي خواند. هرچه مي گفتم كه بيايد و با من بازي كند، بابام پيپ و كتابش را كنار نمي گذاشت. بابام داشت پيپ مي كشيد و كتاب مي خواند. هرچه مي گفتم كه بيايد و با من بازي كند، بابام پيپ و كتابش را كنار نمي گذاشت. فكر كردم كه چطور خودم را مشغول كنم. رفتم و يك صفحه كاغذ بزرگ و يك مداد آوردم. سه تا بادكنك هم آوردم. روي كاغذ چيزي نوشتم. لبه كاغذ را سوراخ كردم و كاغذ را به بادبادكها بستم. آن وقت، پنجره اتاق را باز كردم و كاغذ و بادكنكها را از پنجره به هوا فرستادم. مدتي گذاشت. بابام كتابش را كنار گذاش و به من گفت: خوب، حالا چيزي براي خوردن بردار تا راه بيفتم و برويم بيرون شهر كمي گردش كنيم. من و بابام ...
27 تير 1390

داستانهای من و بابا قسمت چهل و ششم(بابام خودش رو تنبیه کرد)

بابام داشت روزنامه مي خواند. من هم داشتم همان جا با اسباب بازيم بازي مي كردم. آن قدر سرو صدا راه انداخته بودم كه بابام نمي توانست از خواند روزنامه چيزي بفهمد. براي همين بود كه بابام اسباب بازي مرا گرفت و گذاشت روي ميز. هرچه به بابام مي گفتم كه اسباب بازي مرا بدهد، فقط جواب مي داد: نه! نه! نه! عاقبت دلش برايم سوخت و اسباب بازيم را داد. بعد هم رفت جلو آينه. توي آينه نگاهي به خودش كرد و گفت: كسي كه بداخلاقي مي كند چقدر زشت مي شود! آو وقت، بابام خودش را، براي كار بدي كه كرده بود، تنبيه كرد. ...
27 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت چهل و پنجم(شيشه هاي شكسته)

يكي از روزهاي تعطيل بود. داشتم توي اتاق توپ بازي مي كردم. توپ به شيشه پنجره خورد و آن را شكست. بابام اوقاتش تلخ شد و فرياد زد: چند بار بايد بگويم كه اتاق جاي توپ بازي نيست! يكي از روزهاي تعطيل بود. داشتم توي اتاق توپ بازي مي كردم. توپ به شيشه پنجره خورد و آن را شكست. بابام اوقاتش تلخ شد و فرياد زد: چند بار بايد بگويم كه اتاق جاي توپ بازي نيست! از ترس دويدم و رفتم توي حياط، بعد هم توپم را برداشتم و آهسته رفتم توي اتاق و در جايي قايم شد. بابام مشغول خواندن روزنامه بود. ناگهان ديد كه چند ساعت گذشته است و از من خبري نيست. خيال مي كرد كه من دارم توي حياط بازي مي كنم. رفت و همه جاي حياط را گشت، ولي مرا پيدا نكرد. فكر كرد كه من از خ...
25 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت چهل و چهارم(دوچرخه سواري بابام)

بابام مي خواست دوچرخه سواري ياد بگيرد تا روزهاي تعطيل سوار دوچرخه بشويم و بريم بيرون شهر گردش كنيم. ابام مي خواست دوچرخه سواري ياد بگيرد تا روزهاي تعطيل سوار دوچرخه بشويم و بريم بيرون شهر گردش كنيم. من هر كار كه از دستم برمي آمد كردم تا بابام دوچرخه سواري ياد بگيرد. ساعتها دوچرخه اش را هول دادم. مواظب بودم كه تعادلش به هم نخورد و به زمين نيفتد. به او مي گفتم كه چطور فرمان را بگيرد و جلو را نگاه كند و پا بزند. يادش مي دادم كه چه وقت ترمز كند. ولي بابام زياد به حرفهاي من گوش نمي داد. خيلي هم مي ترسيد. مرتب ترمز مي كرد. تا به درختي مي رسيد، فرمان را رها مي كرد و دستش را به درخت مي گرفت. چندبار هم من و بابام دوچرخه، هر سه، به زمين اف...
25 تير 1390

داستانهاي منو بابام قسمت چهل و سوم(نامه ماهيها)

تابستان بود. آن روز بابام قبال ماهيگيري را برداشت و به من گفت: بيا امروز برويم ماهيگيري! راه افتاديم و رفتيم كنار دريا. سوار قايقي شديم و به جايي رفتيم كه بابام مي دانست در آنجا ماهي فراوان است. تابستان بود. آن روز بابام قبال ماهيگيري را برداشت و به من گفت: بيا امروز برويم ماهيگيري! راه افتاديم و رفتيم كنار دريا. سوار قايقي شديم و به جايي رفتيم كه بابام مي دانست در آنجا ماهي فراوان است. بابام قلاب ماهيگيري را توي آب انداخت. به انتظار نشست تا اولين ماهي به قلاب بيفتد. من دلم براي ماهيها سوخت. دلم نمي خواست به قلاب بيفتد. فكري كردم و طوري كه بابام نبيند، روي تخته كوچكي كه توي قايق بود چيزي نوشتم. نخ درازي هم به دوتا سوراخ ب...
25 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت چهل و دوم(دگمه بازي)

من و بابام رفته بوديم دو و بر خانه مان گردش كنيم. دو تا از دوستانم را ديدم كه داشتند نزديك خانه شان دگمه بازي مي كردند. من و بابام همان جا ايستاديم و بازي آنها را تماشا كرديم.من و بابام رفته بوديم دو و بر خانه مان گردش كنيم. دو تا از دوستانم را ديدم كه داشتند نزديك خانه شان دگمه بازي مي كردند. من و بابام همان جا ايستاديم و بازي آنها را تماشا كرديم. من و بابام رفته بوديم دو و بر خانه مان گردش كنيم. دو تا از دوستانم را ديدم كه داشتند نزديك خانه شان دگمه بازي مي كردند. من و بابام همان جا ايستاديم و بازي آنها را تماشا كرديم. من هم خيلي دلم مي خواست با آنها بازي كنم، ولي دگمه نداشتم. از بابام خواهش كردم كه يكي از دگمه هاي كتش را به من...
25 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت چهل و يكم(خشم هم اندازه اي دارد)

مي دانستم كه توپ بازي كردن توي كوچه و خيابان كار بدي است. ممكن است توپ به در و پنجره ها بخورد و شيشه ها را بشكند. گاهي هم ممكن است توپ به رهگذري بخورد و او را ناراحت كند. ولي گاهي مجبورم كه بروم و بيرون از خانه توپ بازي كنم. آخر، حياط خانه ما آن قدر بزرگ نبود كه بتوانم توي آن، آن طور كه دلم مي خواست‌، توپ بازي كنم. مي دانستم كه توپ بازي كردن توي كوچه و خيابان كار بدي است. ممكن است توپ به در و پنجره ها بخورد و شيشه ها را بشكند. گاهي هم ممكن است توپ به رهگذري بخورد و او را ناراحت كند. ولي گاهي مجبورم كه بروم و بيرون از خانه توپ بازي كنم. آخر، حياط خانه ما آن قدر بزرگ نبود كه بتوانم توي آن، آن طور كه دلم مي خواست‌، توپ بازي كن...
25 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت سي و هفتم(كودكي و پيري)

بابام را آن قدر دوست داشتم كه هميشه آرزو مي كردم كه وقتي كه بزرگ شدم، شكل بابام بشوم. يك روز نشستم و فكر كردم كه چكار بكنم كه شكل بابام بشوم. رفتم و كمي پشم سياه و يك بادكنك گلي رنگ و يك شيشه چسب آوردم. آينه را گذاشتم روي زمين و جلو آن نشستم. پشمها را با چسب پشت لبم چسباندم تا سبيلي به قشنگي سبيل بابام داشته باشم. بادكنك را هم روي سرم گذاشتم تا درست شكل بابام بشوم. آن وقت، توي آينه نگاه كردم و گريه ام گرفت. دلم سوخت كه بابام آن قدر پير شده بود!   ...
23 تير 1390