مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و پنجم(نان شیرینی)

من هرجا در خانه مان شيريني پيدا مي كردم مي خوردم. اما هميشه به بابام مي گفتم: شيرينها را من نخورده ام! يك روز،  كه من هنوز از مدرسه برنگشته بودم، بابام كاري كرد كه تا من بفهمم كه ديگر نبايد دروغ بگويم. وقتي كه از مدرسه برگشتم، ديدم از بابام خبري نيست. ولي روز ميز وسط اتاق چشمم به يك جعبه بزرگ شيريني افتاد. كنار آن هم يك كاغذ ديدم كه بابام رويش نوشته بود: ناخنك نزن! از خوشحالي پريدم روي ميز. در جعبه را باز كردم، به جاي شيريني چشمم به بابام افتاد. هم دلم سوخت و هم خيلي خجالت كشيدم. به بابام قول دادم كه ديگر دروغ نگويم. ...
10 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و چهارم (دزد)

شب بود. من و بابام خوابيده بوديم. صداي پايي شنيديم و از خواب پريديم. در باز شد. دزدي، پا برهنه، آهسته توي اتاق ما آمد. يك هفت تير هم در دستش بود. بابام هفت تير اسباب بازي مرا برداشت تا دزد را بترساند. دزد و بابام مدتي با هفت تيرهايشان به طرف هم تيراندازي كردند. ولي هفت تير هر دوي آنها اسباب بازي بود. من پشت تختخواب قايم شده بودم. زير تختخواب يك پونز پيدا كردم. آن را بردم و انداختم سر راه دزد. دزد تا آمد دنبال بابام بدود، پونز به پايش فرو رفت. فريادش بلند شد و از درد افتاد زمين. آن وقت، من و بابام دست و پاي دزد را با طناب بستيم تا صبح او را ببريم و تحويل پليس بدهيم. تا او باشد ديگر دنبال دزدي نرود! ...
10 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و سوم(شیرینی کشمشی)

آن روز بابام مي خواست مرا خيلي خوشحال كند. صدايم زد و گفت: مي خواهم برايت يك شيريني كشمشي خيلي بزرگ درست كنم! خيلي خوشحال شدم. آخر، من خيلي شيريني دوست دارم. شيريني كشمشي را هم از همه شيرينها بيشتر دوست دارم. آن روز بابام مي خواست مرا خيلي خوشحال كند. صدايم زد و گفت: مي خواهم برايت يك شيريني كشمشي خيلي بزرگ درست كنم! خيلي خوشحال شدم. آخر، من خيلي شيريني دوست دارم. شيريني كشمشي را هم از همه شيرينها بيشتر دوست دارم. بابام آرد و قوطي كشمش و وسايل شيريني پزي را آورد. آرد را خمير كرد. خمير را توي ظرف مخصوص پختن شيريني ريخت. فر اجاق خوراك پزي را روشن كرد. ظرف را توي فر گذاشت و به من گفت: حالا برويم توي اتاق. شيريني تا يك س...
10 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و دوم (پدرها و پسرها)

آن روز، بابام مرا به باغ وحش برد. من از ديدن حيوانهايي كه در باغ وحش نگهداري مي كردند خيلي خوشم آمد. پرنده ها و حيوانهايي در باغ وحش ديدم كه تا آن روز بيشتر آنها را نديده بودم. پرنده ها را در قفس نگهداري مي كردند. حيوانهاي درنده را هم توي قفسهاي بزرگ و محكم نگهداري مي كردند. آن روز، بابام مرا به باغ وحش برد. من از ديدن حيوانهايي كه در باغ وحش نگهداري مي كردند خيلي خوشم آمد. پرنده ها و حيوانهايي در باغ وحش ديدم كه تا آن روز بيشتر آنها را نديده بودم. پرنده ها را در قفس نگهداري مي كردند. حيوانهاي درنده را هم توي قفسهاي بزرگ و محكم نگهداري مي كردند. من و بابام همه حيوانهاي باغ وحش را تماشا كرديم. به جايي رسيديدم كه فيلها را نگهداري ...
10 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و یکم(نقاش ناشی)

توي اتاق توپ بازي مي كردم. يك توپ كوچك برداشته بودم و آن را با چوب به اين طرف و آن طرف مي زدم. توپ به آينه خورد و آن را شكست. اين آينه اي بود كه بابام جلو آن لباسش را مي پويشيد و مرتب مي كرد. خيلي دلم سوخت. نشستم فكر كردم كه جواب بابام را چه بدهم! رفتم و يك صندلي آوردم. روي صندلي رفتم و بقيه آينه را هم شكستم. تكه هاي آينه شكسته را جمع كردم و بردم و دور ريختم. آن وقت، رفتم و رنگ و قلم مو آوردم و شكل بابام را، جاي آينه شكسته نقاشي كردم. بابام آمد تا جلو آينه كراواتش را ببندد. او كروات زده بود، ولي من برايش پاپيون كشيده بودم. چاره اي نداشتم، جز اينكه غصه دار از آن اتاق بروم. ...
10 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هفتادم (راه رفتن در خواب)

شب بود، بابام گفته بود كه بروم و بخوابم. رفتم توي رختخوابم، ولي دلم مربا مي خواست و خوابم نمي برد. فكري كردم و رفتم يك تكه مقوا آوردم. روي آن چيزي نوشتم. مقوا را به گردنم انداختم.اون وقت، مثل آنها كه در خواب راه مي روند،‌ آهسته به طرف شيشه هاي مربا به راه افتادم. بابام داشت كتاب مي خواند. تا صداي پاي مرا شنيد، رويش را برگرداند و مرا ديد. وقتي كه به طرف من آمد، خودم را به يكي از شيشه هاي مربا رسانده بودم. بابام آنچه راروي مقوا نوشته بودم خواند و همان جا ايستاد و چيزي نگفت. شيشه مربا را برداشتم. مثل آنها كه در خواب راه مي روند، آهسته از اتاق بيرون رفتم. بعد هم، مثل آنها كه در بيداري مربا مي خورند، همه مرباها را توي رختخواب...
8 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت شصت و نهم ( شیپورزنهای ناشی)

خيلي دلم مي خواست شيپورزدن ياد بگيرم. يك روز بابام مرا به مغازه اي برد كه شيپور مي فروختند. فروشنده يك شيپور بزرگ به من نشان داد. بابام گفت: اين آن وقت، بابام آن شيپور را براي خودش خريد. يك شيپور كوچولو هم براي من خريد. خيلي دلم مي خواست شيپورزدن ياد بگيرم. يك روز بابام مرا به مغازه اي برد كه شيپور مي فروختند. فروشنده يك شيپور بزرگ به من نشان داد. بابام گفت: اين آن وقت، بابام آن شيپور را براي خودش خريد. يك شيپور كوچولو هم براي من خريد. شيپورها را برداشتيم و به خانه آمديم. شروع كرديم به شيپور زدن. هر دو ناشي بوديم. وقتي كه من شيپور مي زدم، بابام گوشهايش را مي گرفت. وقتي هم كه بابام شيپور مي زد، من گوشهايم را مي ...
8 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت شصت و هشتم(این کار زشت است)

شب بود، بابام گفته بود كه بروم و بخوابم. رفتم توي رختخوابم، ولي دلم مربا مي خواست و خوابم نمي برد. فكري كردم و رفتم يك تكه مقوا آوردم. روي آن چيزي نوشتم. مقوا را به گردنم انداختم. آو وقت، مثل آنها كه در خواب راه مي روند،‌ آهسته به طرف شيشه هاي مربا به راه افتادم. بابام داشت كتاب مي خواند. تا صداي پاي مرا شنيد، رويش را برگرداند و مرا ديد. وقتي كه به طرف من آمد، خودم را به يكي از شيشه هاي مربا رسانده بودم. بابام آنچه راروي مقوا نوشته بودم خواند و همان جا ايستاد و چيزي نگفت. شيشه مربا را براداشتم. مثل آنها كه در خواب راه مي روند، آهسته از اتاق بيرون رفتم. بعد هم، مثل آنها كه در بيداري مربا مي خورند، همه مرباها را توي رختخوا...
8 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت شصت و هفتم (آرایش قلمدوش)

بابام يك آينه كوچك آورده بود تا به ديوار اتاق بكوبد. ميخ توي ديوار فرو نمي رفت. كج مي شد و مي افتاد. هر چه ميخ داشتيم كج می شد و  می افتاد.  همه جاي ديوار هم سوراخ سوراخ شد. بابام ناچار بود ميخ را بالاتر و بالاتر بكوبد. به جايي رسيد كه ديگر دستش به بالاي ديوار نمي رسيد. ميخ و چكش را به دستم داد و مرا روي سرش گذاشت. من ميخ را بالاي ديوار كوبيدم. آينه را هم به آن ميخ آويزان كردم. بابام آمد جلو آينه تا ابروها و سبيلش را شانه كند. قدش به آينه نمي رسيد. از آن روز، هر وقت كه بابام مي خواست ابروها و سبيلش را شانه كند، روي دوش من مي رفت تا قدش به آينه برسد. من و بابام اسم اين جور آرايش را گذاشته بوديم آرايش قلمدوش! ...
8 مرداد 1390