داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و پنجم(نان شیرینی)
من هرجا در خانه مان شيريني پيدا مي كردم مي خوردم. اما هميشه به بابام مي گفتم: شيرينها را من نخورده ام! يك روز، كه من هنوز از مدرسه برنگشته بودم، بابام كاري كرد كه تا من بفهمم كه ديگر نبايد دروغ بگويم. وقتي كه از مدرسه برگشتم، ديدم از بابام خبري نيست. ولي روز ميز وسط اتاق چشمم به يك جعبه بزرگ شيريني افتاد. كنار آن هم يك كاغذ ديدم كه بابام رويش نوشته بود: ناخنك نزن! از خوشحالي پريدم روي ميز. در جعبه را باز كردم، به جاي شيريني چشمم به بابام افتاد. هم دلم سوخت و هم خيلي خجالت كشيدم. به بابام قول دادم كه ديگر دروغ نگويم. ...