داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و هفتم(روز تنبلی من)
صبح شده بود، ولي من هنوز توي رختخواب بودم. احساس تنبلي مي كردم و دلم نمي خواست به مدرسه بروم. بابام كيفم را آورد و گفت: پاشو! مدرسه ات دير مي شود. كيفت را بگير و زود راه بيفت! صبح شده بود، ولي من هنوز توي رختخواب بودم. احساس تنبلي مي كردم و دلم نمي خواست به مدرسه بروم. بابام كيفم را آورد و گفت: پاشو! مدرسه ات دير مي شود. كيفت را بگير و زود راه بيفت! خودم را به مريضي زدم و گفتم: سرم خيلي درد مي كند. نمي توانم به مدرسه بروم. بابام دلش برايم سوخت. يك دستمال به سرم بست. به من يك فنجان شير داغ داد و گفت: حالا كه مريض هستي، نبايد از رختخواب بيرون بيايي. بعد، پايه هاي تختخوابم را با طناب به قلاب سقف اتاق...