داستانهای من و بابام قسمت شصت و ششم (مهمانی من و خستگی بابام)
جش تولدم بود. هشت ساله مي شدم. از دوستانم دعوت كرده بودم تا به خانه ما بيايند و با هم بازي كنيم. بابام هم آمد و پيش ما نشست. كارهايي كرد كه بيشتر به ما خوش بگذرد. بابام خيلي از دوستان من خوشش آمده بود. ما را به حياط برد و به ما بازي راه رفتن با گوني را ياد داد. بعد هم الا كلنگ بازي كرديم. بابام و يكي از دوستانم در يك طرف نشستند و بقيه ما در طرف ديگر الاكلنگ. بعد، بابام به ما يك آواز قشنگ ياد داد. همه با هم آن آواز را خوانديم و رقصيديم. بابام هر كار كه مي توانست كرد تا ما را خوشحالتر كند. همه ما را بغل كرد و به خيابان برد. براي ما بادكنك و فانوس كاغذي خريد. آن روز به من و دوستانم خيلي خوش گذشت. در وقت خداحافظي، دوستانم و من ...