مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت شصت و ششم (مهمانی من و خستگی بابام)

جش تولدم بود. هشت ساله مي شدم. از دوستانم دعوت كرده بودم تا به خانه ما بيايند و با هم بازي كنيم. بابام هم آمد و پيش ما نشست. كارهايي كرد كه بيشتر به ما خوش بگذرد. بابام خيلي از دوستان من خوشش آمده بود. ما را به حياط برد و به ما بازي راه رفتن با گوني را ياد داد. بعد هم الا كلنگ بازي كرديم. بابام و يكي از دوستانم در يك طرف نشستند و بقيه ما در طرف ديگر الاكلنگ. بعد، بابام به ما يك آواز قشنگ ياد داد. همه با هم آن آواز را خوانديم و رقصيديم. بابام هر كار كه مي توانست كرد تا ما را خوشحالتر كند. همه ما را بغل كرد و به خيابان برد. براي ما بادكنك و فانوس كاغذي خريد. آن روز به من و دوستانم خيلي خوش گذشت. در وقت خداحافظي، دوستانم و من ...
8 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت شصت و پنجم(هدیه های پنهانی)

چند روز به عيد سال نو مانده بود. من دلم مي خواست، بي آنكه بابام بفهمد، هديه اي برايش تهيه كنم. فكري كردم و تصميم گرفتم كه چيزي از تخته برايش بسازم و روز عيد به او هديه كنم. چند روز به عيد سال نو مانده بود. من دلم مي خواست، بي آنكه بابام بفهمد، هديه اي برايش تهيه كنم. فكري كردم و تصميم گرفتم كه چيزي از تخته برايش بسازم و روز عيد به او هديه كنم. شب شد. بابام گفت كه بروم و بخوابم. بي آنكه بابام ببيند، چند تكه تخته و اره را برداشتم و به اتاق رفتم. به جاي اينكه بخوابم، با اره مشغول بريدن يكي از تخته ها شدم. ناگهان صداي پاي بابام را شنيدم كه داشت پابرچين پابرچين به در اتاق من نزديك مي شد. فوري تخته ها و اره را بردم و زير تخت...
7 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت شصت و چهارم(مهمان های شب عید)

يك روز به عيد سال نو مانده بود. من و بابام مي خواستيم براي عيدمان يك درخت كاج تهيه كنيم. دلمان نمي آمد پول بدهيم و درخت عيد بخريم. بابام فكري كرد و تبرش را برداشت و به من گفت: مي رويم از جنگل يك درخت كاج مي آوريم! راه افتاديم و رفتيم به جنگل نزديك شهرمان. بابام مشغول پيدا كردن درخت كاج شد. من هم مشغول بازي و ناز و نوازش جانوران خوب و آزاد و مهربان جنگل شدم. بابام درخت كاج كوچك و زيبايي پيدا كرد. آن را با تبر بريد و آورد. هر دو راه افتاديم تا به خانه برگرديم. بابام با يك دستش درخت عيد را زير بغل گرفته بود و با دست ديگرش دست مرا. غروب بود كه به خانه رسيديم. هنوز در خانه مان را باز نكرده بوديم كه صداهايي از پشت سرمان شنيديم. برگشتيم و د...
5 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت شصت و سوم (آرایش وارونه)

مادرها و پدرها بچه ها را به آريشگاه مي برند تا موهاي بلندشان را كوتاه كنند. اين كارشان براي زيباتر كردن بچه هاست. ولي نمي دانم چرا بچه ها، تا روي صندلي آرايشگاه مي نشينند، اشكهايشان سرازير مي شود! شايد نمي دانند كه بريدن مو درد ندارد! مادرها و پدرها بچه ها را به آريشگاه مي برند تا موهاي بلندشان را كوتاه كنند. اين كارشان براي زيباتر كردن بچه هاست. ولي نمي دانم چرا بچه ها، تا روي صندلي آرايشگاه مي نشينند، اشكهايشان سرازير مي شود! شايد نمي دانند كه بريدن مو درد ندارد! آن روز بابام مرا به آرايشگاه برد. به آرايشگر گفت كه جلو موهايم بلند است و پشت آن كوتاه باشد. آرايشگر خيلي با من مهرباني كرد. مرا روي يك صندلي نشاند كه به شكل اسب...
2 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت شصت و دوم(ترقه بازی در روز عید)

صبح روز عيد بود. بابام يك ليوان بزرگ پر از شير و يك حبه قند برايم آورد و گفت: از ذوق عيد يادت رفت كه شيرت را بخوري. صبح روز عيد بود. بابام يك ليوان بزرگ پر از شير و يك حبه قند برايم آورد و گفت: از ذوق عيد يادت رفت كه شيرت را بخوري. گفتم: شما هم از ذوق عيد يادتان رفت كه برايم اسباب بازي بخريد. گفت: وقتي كه شيرت را خوردي، مي رويم و از مغازه نزديك خانه مان برايت اسباب بازي مي خرم. هنوز خيلي زود است. مغازه باز نشده است. گفتم: اجازه بدهيد بروم و نگاهي به اسباب بازيهاي پشت شيشه بكنم. شيرم را هم همان جا مي خورم و زود بر مي گردم. ليوان شير را از بابام گرفتم و رفتم. اسباب بازي فروشي هنوز بسته بود. جلو مغازه ايستادم. به اس...
2 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت شصت و یکم (آدم برفی لگد زن)

زمستان بود و برف سنگيني باريده بود. من و بابام يك آدم برفي بزرگ و قشنگ جلو در خانه مان درست كرديم. يك جارو هم توي دستش فرو كرديم و يك ظرف هم، به جاي كلاه، روي سرش گذاشتيم. زمستان بود و برف سنگيني باريده بود. من و بابام يك آدم برفي بزرگ و قشنگ جلو در خانه مان درست كرديم. يك جارو هم توي دستش فرو كرديم و يك ظرف هم، به جاي كلاه، روي سرش گذاشتيم. صبح روز بعد، تا از خواب بيدار شدم، سراغ آدم برفي رفتم. ديدم خراب شده است و روي زمين افتاده است. اوقاتم تلخ شد  و گريه ام گرفت. بابام ديده بود كه شب مردي آمده بود و آدم برفي ما را خراب كرده بود. فكري كرد و تصميم گرفت كه آن مرد را، براي كار بدي كه كرده بود، تنبيه كند. يك پيراهن سف...
2 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و نهم(روزی که بابام تنبیه شد)

معلم چند تا مسئله حساب گفته بود تا در خانه حل كنيم و روز بعد به كلاس ببريم. مسئله ها سخت بود. هر چه فكر مي كردم نمي توانستم آنها را حل كنم. بابام دلش برايم سوخت. آمد و آنها را برايم حل كرد. روز بعد، دفتر حسابم را به معلم دادم. معلم نگاهي به مسئله ها كرد و گفت: غلط است! گفتم: آنها را بابام حل كرده است. معلم چيزي نگفت، ولي دفتر حسابم را پيش خودش نگه داشت. مدرسه كه تعطيل شد، دستم  را گرفت و به خانه مان آمد. بابام در را به رويمان باز كرد. معلم، تا چشمش به بابام افتاد، داد و فريادش بلند شد كه چرا مسئله ها را غلط حل كرده است! بعد هم بابام را تنبيه كرد تا ديگر مسئله ها را غلط حل نكند. ...
31 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت شصتم (بازی اسب دوانی)

يك روز بابام مرا صدا زد و گفت: بيا تا بازي اسبدواني يادت بدهم. با اين بازي مي توانيم ساعتها سرگرم بشويم. مي دانستم كه بابام اين بازي را خيلي دوست دارد و خوب بلد است. قبول كردم و با بابام رفتيم و صفحة بازي اسبدواني و مهره هاي آن را آورديم. وسايل اين بازي را بابام از زمان كودكي خودش به يادگار نگه داشته بود. يك روز بابام مرا صدا زد و گفت: بيا تا بازي اسبدواني يادت بدهم. با اين بازي مي توانيم ساعتها سرگرم بشويم. مي دانستم كه بابام اين بازي را خيلي دوست دارد و خوب بلد است. قبول كردم و با بابام رفتيم و صفحة بازي اسبدواني و مهره هاي آن را آورديم. وسايل اين بازي را بابام از زمان كودكي خودش به يادگار نگه داشته بود. صفحه بازي ...
31 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و هشتم(نقاشی من و بابام)

كارهاي مدرسه ام را تمام كرده بودم، ولي يادم رفته بود كه قلم و دوات را از روي فرش بردارم. همان طور كه داشتم بازي مي كردم، پايم به دوات خورد. دوات برگشت و مركب آن روي فرش ريخت. كارهاي مدرسه ام را تمام كرده بودم، ولي يادم رفته بود كه قلم و دوات را از روي فرش بردارم. همان طور كه داشتم بازي مي كردم، پايم به دوات خورد. دوات برگشت و مركب آن روي فرش ريخت. خيلي دلم سوخت. فرشمان، كه بدون نقش و نگار بود و رنگ روشني داشت، لكه دار شد. بابام هم اوقاتش تلخ شد و از اتاق رفت بيرون. گريه ام گرفته بود. به آن لكه خيره شده بودم و نمي دانستم چه كار كنم. فكري كردم و ديدم مي توانم آن لكه را به شكل يك شير دربياورم. مشغول نقاشي شدم. ب...
31 تير 1390