داستانهاي من و بابام قسمت هشتاد و چهارم(هديه خرگوش)
پدر یک خرگوش برایم نقاشی کرده بود. خرگوش سبدی پر از شکلات و شیرینی به دوش داشت. پدر نقاشی را به دیوار اتاقم کوبید و گفت: ... ببین آقا خرگوشه برات چه آورده است. یک سبد پر از شکلات و شیرینی !. حرف پدر تمام نشده به یاد شکلات و شیرینی افتادم. فکری کردم. منتظر ماندم تا پدر برود. پدر رفت، چکش را روی میز جا گذاشت. چکش را برداشتم. رفتم سراغ قلک پول هایم. قلک را شکستم، پول ها را برداشتم. از مغازه شیرینی فروشی نزدیک خانه مان شکلات و شیرینی خریدم. شکلات ها و شیرینی ها را توی اتاقم بردم. پشت میزی که نزدیک نقاشی خرگوش سبد به دوش بود نشستم. شکلات ها و شیرینی ها را نخورده بودم که پدر سر رسید. چشمش به شکلات ها و شیرینی ها افتاد، گفت: این ها را از...